طوبی

یا علیم

 * هر که با مرغ هوا دوست شود  *

* خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود   *

 

سیزده یا شاید چهارده ساله بودم که برای اولین بار خودش را به من نشون داد  .

اولش باورم نمیشد زیبا باشد ، بهتر بگم رو حال و هوای بچهگی یک جور کنجکاوی باعث شد بهش بله بگم .نمی دونم شاید اون این جوری می خواست .

 توی دلم یک آشوبی به پاشده بود ، یک جور گیجی توی سرم بود ولی هیچ کس نفهمید ، تنها اون این را می دونست ، اینو خودش یک روز بهم گفت .

یادمه یک روز یک نوشته را بهم داد و گفت بخونش ، یک قطعه عاشقانه بود از .... بگذریم به نظرم از خودش بود

 من خوندمش اما چون خوندنم خیلی بد بود خیلی غلط غولوط خوندم .

 خودم از خودم بدم اومده بود سرم را پائین انداختم  اما اون به روی خوش نیاورد و یک لبخند زد و رفت.

چندی بعد دفتر نوشته هاش را برام آورد و نشست کنارم و گفت دوست دارم همه این نوشته هارا با هم بخونیم ، با هم نشستیم و خواندیم و خواندیم ،

خیلی وقت ها که من بد می خوندم یک قطعه را بار ها و بارها با حوصله برام می خوند تا من یاد بگیرم

و وقتی خوب می خوندم با لبخندی جواب منو میداد ، لبخندی که شیرینی اش برای مست شدن تمام عمرم کافی بود .


نوشته شده در پنج شنبه 86/6/22ساعت 5:59 صبح توسط راوی نظرات ( ) |

یا علیم
وبلاگ  را تقدیم می کنم به همه کسانی که دوستشان دارد

و دوستشان دارم.
.............................................

 *حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر * 

 * کنایتی است که از روزگار هجران گفت *
گفت : یادته
نگاهی به چشماش انداختم و گفتم : مگه میشه از یادم بره
اومد جلوی من زانو زد و زل زد به چشمام .
صورتم را کنارکشیدم ولی اوم دوباره صورتم را با دستهاش به طرف خودش کرد و گفت :

مگه قرار نبود هیچ وقت صورتت را از من بر نگردونی ؟
سرش را نزدیک صورتم آورد ،طوری که گرمای صورتش را احساس کردم
چشمهایم را بستم و در سکوتی غرق شدم .
یک دفعه از جایش بلند شد ورفت.
من که غرق خودم بودم چشم هایم را باز کردم و با حالتی بین خوف و رجا ازش پرسیدم کجا؟
صورتش را برگرداند و در نگاهم که مملو از خواهش بود نگاه کرد و با سکوتش مرا رها کرد و به رفتن ادامه داد.    

 


نوشته شده در یکشنبه 86/6/18ساعت 4:59 صبح توسط راوی نظرات ( ) |


Design By : Pichak